دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میگویند؟ [بخش دوم]
«منو جانان صدا کن.» اسمش هم مثل خودش و زندگیاش عجیب و ناشناس. در کافهای نشستیم و موهای بنفشش در کنار خالکوبیهای رنگی روی دستاش (که خودش میگوید تموم وسعت کمرش رو میپوشاند) با عینک گردش باعث شد که یه مدت خیره هارمونی رنگهای تیپش بشم. لاکهایی مشکی و چشمانی آبی و مانتویی زرد و حتی فندکی که رویش نقش یه دلقک رنگی رنگی حک شده.
جانان یه بچه کلاس دوم ابتدایی داره و شوهرش چند سالیست فوت شده و حالا نزدیک به چهار ساله که روسپیگری میکنه.
سیگاری میگیراند و مصاحبه رو زمونه ای شروع می کنه؛ اون ازم سوال میپرسد: «چی میخوای بدونی؟» انبوه سوالات در دریای ذهنم موج میزند و با هربار برخورد با صخرههای ساحل ذهنم، علامتهای سوال به هوا پراکنده میشن. نمیدانم به چه دلیل پیش جانان زبونم بند اومده، شاید چون دست کم ده سالی ازم بزرگتره. همین رو بهونه میکنم و جوابش رو میشنوم: «۳۸ سالمه. دیگه؟» بعد از چند ثانیه سکوت، دود سیگارش رو به شکل حلقه بیرون میدهد و میگوید:
«شوهرم کارمند بود، کارمند یه اداره دولتی. البته منو به زور به اون داده بودن و بعد از اینکه زنش شدم، از شهرستان اومدیم تهران. ساکن یکی از استانهای شرقی کشور بودیم و بعد از آمدنمان به تهران، اون رفت سرکارش و من هم شروع کردم وسایل دستسازم رو فروختن.»
از داخل کیفش انبوه دستبندها و گردنبندهای دستساز با سنگهای جور واجور رو در میآورد و ادامه میدهد: «هنوزم میسازم،واسه دل خودم. شوهرم سر کار میرفت و اینا رو هم من به دوست و آشنا میفروختم. درآمدمون واسه زندگی در شهر خودمون کفایت میکرد، ولی واسه زندگی در پایتخت نه.»
گوشیاش زنگ میخورد و با پسرش که پیش دوستش در خونه مونده، صحبت میکنه. قربان صدقه مادرانهاش پر از صداقته و میفهمم جانان، هرچه باشه و هر که باشه، مادره. بعد از قطع کردن تلفن اولین سوالی که به ذهنم رسیده رو با اون در میان میگذارم: «پسرت میدونه؟» رنگ رخسارش همرنگ لباش میشه و برام قاطی میکنه: «نه که نمیدونه! مگه دیوانم بذارم بدونه؟ چی فکر کردی با خودت؟»
صدای جانان بالا و بالاتر میرود و بدون ترس از شنیده شدن حرفهاش به وسیله بقیه فریاد میزند. بغضی چند ساله رو داره خالی میکنه و حرفهاش روی میز میریزد، به سمت من میاد و مثل گلولهای سربی منو میدرد. جای خونده بودم که چشمها بیشتر از لبها حرف میزنند و نگاه سرخ جانان به من میفهماند که عصبانیتش واقعیست و به اصطلاح کولی بازی نیس:
«فکر کردی خوشم میآد پسرم بدونه با کدوم پول میره مدرسه؟ مدرسهاش دولتیه ولی دم به دم پول میخوان از آدم. از کجام بیارم وقتی شوهرم مرده و خونوادهاش هم طردم کردن؟ میگن تو باعث و بانی مرگ پسرمون شدی، به چه دلیل میگن؟ چون دیوونن. چون من بدبخت مادر مرده یه بار بهش گفتم احمد، پاشو برو واس این بچه دارو بگیر. رفت که بگیره مرد. میگن به چه دلیل ساعت یازده شب ازش خواستی بره دارو بگیره.
میگن لابد با یکی سر و سر داشتی میخواستی نصفه شبی بیاریش تو خونت، حتی خواهرش میگه که یکی تو خونه بوده و میخواستی به یه بهونهای فراریش بدی. این همه برچسب بهم زدن و بهم قاتل هم گفتن. چیکار کنمشون؟ از مامانم بگیرم که کنج خونه تو شهرستان افتاده و پول نداشتم برم بعضی وقتا بهش سر بزنم؟»
رگه های سرخ گردنش کم کم به سفیدی میگراید و آروم میشه. جای حرفهاش هنوز درد میکنه و اونم هنوز نفس نفس میزند. درخشش تصویرش در آینه روی دیوار کافه بیصدا میجوشد و خودش روبروی من، نفسهاش رو کم کم آروم میکنه. لابلای خشم یهوییاش خیلی چیزها از زندگیاش گرفتم و تصمیم میگیرم خودش راه صحبتش رو ادامه بده.
جانان بعد از مرگ شوهرش، با بچه چهار سالهاش تنها مونده که از قضا همون موقع مریض هم بوده، خودش میگوید مرگ یهویی احمد، باعث شد که زندگیاش مدت خیلی از هم فرو بپاشد و این ویرانی رو مثل سکانسی توصیف میکنه که در اون یه لوستر کریستالی به صورت اسلوموشن روی زمین میترکد و تیکههاش هزاران هزاران بخش میشه. جانان دیپلم گرافیک داره و خیلی اهل فیلم و سینماست، وجه اشتراکی که بین هر دویمان پیدا شده خوشحالم میکنه.
میگوید حتی نمیدونسته باید چیجوری ترتیب کفن و دفن همسرش رو بده و دوستان و همکاران همسرش بودهان که به دادش رسیدهان، البته با تلخندی که میزند تا ته حرفش رو میخونم: «اولین مشتری غیر علنیم یکی از همین دوستان همسر مردهام بود.»
روی لفظ غیرعلنی تاکید خاصی داره و کم کم منظورش رو میفهمم. دوست همسرش بعد از اینکه مدت اجارهنامه جانان تموم شده و در این مدت هم از پس انداز شوهرش و فروش وسایل دستسازش بخور و نمیر درمیآورده، به اون کمک میکنه تا پیش یه زن همخانه شه.
زن رو یکی از اقوام دورش به جانان معرفی کرده و خونه تقریبا بزرگ واقع در خیابون شریعتی به جانان انگیزه میدهد که به اون اعتماد کنه و با زن همخانه شه: «البته سوارش نشدم و باهاش تعیین اجاره کردم، اولش اون مرد گفت که اجارهات رو من میدم تا بتونی یه کاری دست و پا کنی ولی هنوز از پس اندازم مونده بود و زیربار نرفتم. در آخر اجارهای تعیین شد که نصف قیمت واقعی بود، ولی در هر صورت منو راضی میکرد که چتربازی نکردم.»
جانان و پسر چهارسالهاش در خونهای به همراه زنی از اون جوونتر زندگی میکنن و فرقهای زیادی بینشون وجود داشت. زن مشروبات الکلی میخورده و بعضی وقتا دوستانش رو در دورهمیهای شبونه جمع میکرده و مواد میزدن. جانان چندباری با همخانهاش دعوا کرده ولی از اونجایی که تنها یه اتاق از اون خونه سه خوابه واسه اون بوده، حرفهاش رو کسی خریدار نبوده. میگوید واسه پسرش نگران بوده و تلاش میکرده در اتاق با تلویزیون و دستگاه پخش دی ایشون دی، اونو سرگرم کنه تا متوجه اتفاقات دور و برش نشه. حس مادرانه جانان بازم برام عجیبه ولی تلاش میکنم هضمش کنم. اون در آخر با کم پساندازش میرود و کار ناخن یاد میگیرد. چون کلاسش دور بوده، دوست همسرش تعارف میزند که اونو برسونه و جانان هم قبول میکنه:
«دروغ به چه دلیل، همونجور که گفتم منو زوری به همسرم دادن و عشق آتشینی بین ما نبود. از نبودش و مرگش ناراحت بودم ولی اینکه عشق اول و آخرم رفته باشه و سر به بیابان بزنم هم نبود. من هنوز وقت داشتم با کسی آشنا شوم و ۳۴ سالم بود، به خودم نهیب میزدم که چند سال دیگه، از یدونه و تو میافتم و دیگه من میمانم و پسرم و یه عمر بدبختی. با خودم گفتم میروم کار ناخن یاد میگیرم و شنیده بودم که کار سودزاییه. یا کارم میگیرد و میتوانم خودم از پس خودم بربیایم یا اینکه شوهر میکنم.»
در راه رفت و آمدها به کلاس، دوست همسرش کم کم به اون پیشنهاد میدهد و با اینکه فردی متاهل بوده، ولی به جانان میگوید قصد جدایی داره.
قصهای تکراری که جانان باور میکنه (یا دست کم خودنمایی میکنه که باور کرده) و با اون وارد رابطه میشه. بعضی وقتا وقتهایی که همخانه نبوده، مرد پیش اون میاومده و براش وسایل و خوردنی هم میآورده. میگوید اسباب تفریح پسرش و خوراکیهایی که بچه رو خوشحال میکرد در خونه به راه بود و تلاش هم میکرد تموم این موارد رو از همخانهاش مخفی کنه تا اون شک یا بویی جنگ: «اون مردک هم به من گفته بود که چون زن همخانه، فامیلمونه نباید بفهمه و من تا وقتی که طلاقم رو علنی نکردم، نمیخوام کسی چیزی بدونه.»
تلاش میکرده با همخانه زیاد هم صحبت نشه و میگوید بعضی وقتا دوست پسرهایش میاومدن و میرفتن. یه بار این ماجرا از دهنش در میرود و اونو پیش دوست همسرش بازگو میکنه: «بعد از اینکه گفتم همخانهام بعضی وقتا دوست پسرهایش رو دعوت میکنه، مردک قاطی کرد.
اول فکر کردم غیرتی شده سر فامیلشون و بعدا بود که فهمیدم زبل خان، با هر دوی ما رابطه داشته و خونه هم واقعا واسه اونه.»
این مثلث عشقی که به قول جانان بوی گندی میداد، به هم میریزد. همخانه که میفهمد جانان با مرد در رابطه س، دست رو پیش میگیرد و همه با هم دعوا میکنن: «میدونی، دعوای ما تموم شد و من رفتم و یه تف هم پشت سرم انداختم،ولی تا الان به زن اون مرد فکر میکنم که تا امروز هم این جریان رو نفهمیده و خوش خوشان داره با شوهر عزیزش زندگی میکنه. تازه تازگیا باردار هم شده.
خیلی دلم میخواد یه روز همه چیز رو بفهمه،من آدمش نیستم برم بگم و یا اخاذی کنم، اما تا جایی که میدونم اون همخونه بعضی وقتا از مردک اخاذی میکنه و پول خوبی هم گیرش میاد.»
میگویم نه اخاذی کردن کار شریفیست و نه فاحشگی. سکوت میکنه و منتظرم دوباره از کوره در بره اما این بار با لحنی آروم حرفام رو تایید میکنه: «بله هر دوشون مزخرفن. ولی من فکر کنم بد و بدتر هست ماجرا. من بد رو انتخاب کردم.» دو راهی سختی منو قرار داده و نمیدانم میتوانم حرفش رو تایید کنم یا نه. جانان میتونسته با حق السکوت گرفتن از مردی پولدار و البته هرزه، امرار معاش کنه ولی تصمیم میگیرد خودش به روسپیگری روی بیاره، البته جانان با آمیتیسی که قبلا دیدهام فرق داره، اون مشتریان معدودی داره و در ماه در آخر ۱۰ برنامه واسه خودش میچیند:
«من با چهار پنج نفر ثابت کار میکنم و نه واسطی دارم و نه جایی شماره پخش کردم. این چهار پنج نفر هم یکی از دوستان ناخنکارم معرفی کرده که خودش ۲۴ ساعت به این کار مشغوله و ناخنکاری رو واسه کاور کردن و مخفی کردن فاحشگیاش در برابر خونوادهاش انتخاب کرده. این چهار پنج نفر معمولا ماهی یکی دو بار به من سر میزنند و میتوانم از این راه سه چهار میلیونی در بیارم.»
جانان میگوید که بعد از رفتن از خونه مشترک، باز آواره شده و حتی به سرش زده که به خونه برادرش بره. اولین باره که در طول این یه ساعت حرف از برادرش میزند و از اون میخواهم بیشتر در مورد اون به من بگه. برادرش با خونوادهاش ساکن خوشبختی آباد هستن و مهندس کامپیوتره، درآمد خوبی داره و همسرش هم پرستاره. قبل اینکه بخوام سوالم رو مطرح کنم، از چهرهام و علامت تعجبی که بالای سرم ظاهر شده حرفم رو میخواند و میگوید:
«با هم رابطه خوبی نداریم. هیچ وقت نداشتیم و دوست ندارم وبال گردنش باشم. اون کسی بود که باعث شد من به زور با احمد ازدواج کنم و همیشه هم منو کتک میزد. شاید الان مرد موفق یا همسر خوشبختی باشه ولی هیچوقت داداش خوبی واسه من نبوده. فکرا و عقایدش هم کلا با خونواده و قاموس ما فرق داشت و در آخر هم بعد از ازدواج من، قبل اینکه ما به تهران بیاییم، خودش به تهران اومد. اونجا واسه یه شرکت دورکاری میکرد و اینجا همون کار رو حضوری رفت و دری به تخته خورد و با دختر تقریبا پولداری ازدواج کرد، ولی هیچوقت با هیچ کدوم از ما تماس نگرفت و وقتی بابام هم مرد اصلا نیومد سر مراسم.»
با در نظر گرفتن محدودیتی که جانان در کارش برگزیده، حدس میزنم برادرش هم از کاری که میکنه خبر نداره. جانان میگوید بعد از آواره شدن، چند روزی رو پیش یکی دوتا از دوستانش مونده و تلاش کرده وسایل دستسازش رو بفروشه و دوباره وارد این کار شه و یا مشتری ناخن بگیره، اما میگوید وسط کلاسها بوده که این اتفاق افتاده و نه جوری در کارش وارد بوده و هم اینکه پول خرید وسایل کار رو نداشته. در آخر یکی از دوستانش پیشنهاد عجیبی به اون میدهد: «گفت تو بیا مشتریهای منو ماساژ بده و بعد خودت برو و من با اونا رابطه برقرار میکنم. میگفت ماساژ دادن دست و پایش رو درد میآورد و هیچی هم از اون بلد نیس.
اولش اکراه داشتم ولی قرار شد واسه هر نیم ساعت ماساژ صد هزار تومن بده و میگفت هر روز هم یه مشتری برام سراغ داره.
در بین ماساژها حتی کارای دست کنم رو تبلیغ میکردم و بعضی از اونا یا دلشون میسوخت یا هرچه بعضی کارام رو میخریدن.»
در همین هاگیر واگیر بوده که یه مشتری خیلی به کارای دست ساز جانان بیان علاقه میکنه و شماره اونو میگیرد، بعد از اینکه یکی دو باری با پیک موتوری از اون سفارشهای تقریبا حجیم گرفته، در آخر به جانان میگوید که دوست داره حضوری کارا رو بگیره.
جانان اما مکانی واسه خودش نداشته و بعد از گفتن این موضوع، مشتری پیشنهاد رابطه به اون میدهد: «اون موقع بود فهمیدم که خرید کارام بهونه س. درآمدم اما از راه همکاری با دوست ناخن کارم بد نبود و تصمیم داشتم در آخر یه ماه دیگه بروم سر خونه و زندگی خودم و یه جایی رو اجاره کنم. به خاطر همین دست رد به پیشنهاد اون زدم که کاش نمیزدم.»
دیالوگهای عجیب و غریب در روایت زندگی جانان برام تا اینجا کم نبوده و منتظر میشوم تا خودش این حرف رو ادامه بده و دلیل آرزوی رد نکردنش رو بگه، اجازه میدهم جریان زندگیاش خود به خود جاری شه و حس میکنم جانان مثل توپیه که سالهاست در کوچه پسکوچهها منتظر پسرکی بوده تا شوتش کنه.
میفهمم که وقتی دست رد به سینه این مشتری سمج زده، اون مشتری رفته ماجرا رو جور دیگری کف دست دوست ناخنکارش گذاشته و به دروغ گفته که جانان قصد دور زدن اونو داشته و به خاطر همین، دوست ناخن کارش با اون قطع رابطه و همکاری میکنه. جانان دوباره بیکار میشه و این بار تلاش میکنه تو یه شرکت بازاریابی مشغول به کار شه، ولی پولهاش رو اونجا هم میخورند و حقش رو بعد سه ماه تلاش، بالا میکشن.
جانان در آخر واقعا مشغول به دور زدن دوستش میشه و با چند مشتری ماساژی که شمارهشون رو داشته، تماس میگیرد و وقتی اولین قرار رو میرود، میدونسته که کار به جاهای باریک میکشد: «میدونستم رسما وارد چه گودی شدم و نمیگویم خوشحال بودم، گریه هم کردم. اوایل با همون چند نفر و دوستائی که اونا معرفی میکردن برنامه داشتم و وقتی دیدم عدهای از اونا خودشون جا ندارن، اونا رو به خونهام آوردم و این بدترین کاری بوده که تا به امروز کردم، حتی بدتر از روسپیگری. نباید پای مشتری رو به خونهام باز میکردم. هرچند این کار رو وقتی میکردم که پسرم خونه نباشه، ولی من جدا از نفس خودم که اونو تیکه پاره کرده بودم، حرم چاردیواری خونهام رو هم شکاندم ووقتی یه نفر رو به ماجرا راه بدهی، وارد باتلاقی میشی که همه نداره و نمیتوانی جلویش رو بگیری.»
جانان به همین دلایل خونهاش رو عوض میکنه و به منطقهای به طور کامل برابر با خونه قبلیاش کوچ میکنه و حالا در اونجا زندگی میکنه، جایی نزدیک نظام آباد و دیگه هم مشتریان معدودش رو به داخل خونه راه نمیدهد. اون دو روز آخر هفته که تعطیلات مدرسه پسرش هست کار نمیکنه و نقش یه مادر رو بازی میکنه. اختلافی که روحیه مادرانه و کار جانان داره، دوباره بر سرم کوبیده میشه و نمیدانم چیجوری اونو درک کنم. جانان وسایل دستسازش رو دیگه نمیسازه و میگوید هنرش خریداری نداره و به جاش تنش خریدار داره.
اون از عادات عجیب و غریب مشتریانش میگوید که اونو شوکه کرده و مردم رو هیولاهایی توصیف میکنه که در روابط جنسیشون، هیولای درونشون آزاد میشه: «وقتی با اولین نفر بودم و به خواستههای عجیب و غریبش تن ندادم، بهم پیام داد که این کارا رو با همسرش هم میتونه بکنه و به دنبال یه هیجان و تجربه دیگه ایه.» جانان میگوید اما بعضی از عادات حتی جون اونو تهدید میکردن و اون قید اونا و درآمد نتیجه از اونا رو زده: «هیچوقت حاضر نبودم مثلا لبه پشت بام یا پنجره رابطه برقرار کنم تا واسه طرفم هیجان داشته باشه. یا بودن مشتریائی که همسراشون در منزل خواب بوده و ازم خواستن که پیششون بروم تا در هیجان و استرس بیدار شدن زنشان بایکدیگر باشیم.»
جانان و فرزندش الان در خونهای زندگی میکنن و همخانهای هم دارن که یکی از دوستان شهرستانی جانانه. اوایل تلاش کرده تا چیزی به اون نگه و در آخر اونو از قضیه آگاه کرده و حالا این همخانه راز اونو با خود در سینه نگه داشته و جانان میگوید که سنگینی بار دوشش کمتر شده.
به اون میگویم با اعتراف گناهت آروم تر شدی ولی با ادامه دادنش که فرقی در کارت ایجاد نکرده و سکوت سنگینش رو در قبال این حرفم تحمل میکنم.
جانان پاکت سیگارش رو تموم کرده و با به آخر رسیدن سیگارهایش، حس میکنم که خودش هم خالی شده و دیگه حرفی نداره. میگوید این کار هر بار براش سخته ولی تلاش میکنه خودشو با اون وفق دهد و فقط تا وقتی جیبهاش خالی باشه این کار رو بکنه: «اگه پسرم نبود، خودمو میکشتم.» این آخرین جملهایست که از جانان میشنوم و منو تنها میگذارد. حس میکنم ما دوتا در بین رولت روسی بازی کردن بودیم و تیر خلاص به من خورده، اما اون مرده س. ساعت ۱۲ هست و جانان باید نیم ساعت دیگه دم در مدرسه پسرش باشه و البته چند ساعت بعدش، وقتی که پسرش در کوچه گل کوچیک بازی میکنه، اون به خونه یکی از مشتریانش میرود.
قدم هاش در لحظه رفتن هر لحظه تندتر می شه، مثل صدای نفسهاش در خونه ناشناسای، اون جیغ میکشد و از مرز وجدان گذر میکنه و روی قله گناه میایستد. من به مترو میروم تا به خونه برگردم: «مسافرین محترم لطفا از لبه سکوها فاصله بگیرین.»
آدمها فقط نگاه می کنن، با چشمهای یخ زده، خیره به همدیگه؛ آدمها به هم نگاه می کنن و به پاهاشون روی لبه سکو زل میزنند. حس میکنم گوینده این بار سرش رو با ترس جلو میکروفون میاورد و ادامه میدهد: «خط زرد لبه سکوها حریم ایمنی شماس.»
این مطالب رو هم بخونین:
دلبرکان غمگین شهر من، روسپیهای تهران چه میمی گن؟ [بخش اول]